دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۱

حالا امروز را

یک فیلمی ایرانی بود اسمش را درست یادم نمیآید، تعدادی از دوستا دور هم توی یه کافه جمع شدن و قرار گذاشتن چند ساله دیگه دوباره جمع بشن. چند سال گذشت، همه یکی یکی اومدن تا نوبت رسید به فریبرز عربنیا. درست یادم نمیآید به خاطر چی ولی همون لحظه ای که وارد کافه شد، بعد از چند ثانیه بهت؛ شروع کرد به خندیدن. خندید و قه قهه زد و توی همین حین کم کم و آروم آروم خندش تبدیل شد به گریه. میخندید و گریه میکرد؛ گریه میکرد و میخندید. همین بود نوشته امروز. همین همین

هیچ نظری موجود نیست: