شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۱

از آن دسته تا این دسته


من اصلا از اون دسته از آدمهایی نیستم که بتونم ناراحتیمو مخفی کنم. نه این که بلد نباشم، بلدم یا شاید بهتره بگم قبلا بلد بودم ولی سعی کردم که دیگه بلد نباشم. واقعیت اینه که از اون موقعی که جدی تر به این داستان فک کردم تصمیم گرفتم دیگه از این گها تو زندگیم نخورم. بله میگفتم. چند وقتی هست از دست بدنم ناراحتم ولی حالا جدی تر. امروز که نزدیکهای صبح از خواب پریدم، قلبم تیر میکشید. و اینکه یک تشنگی غیرقابل وصف هم سراغم اومده بود. تقریبا یک و نیم لیتر آب رو بین چند تا وعده بدخوابی و درد کوفت کردم تا کم کم هوا هم روشن شد. قلبم هنوز هم درد میکرد. به فکر دیشب افتادم و همین طور توصیه های پزشکی روزمره که آره کلا هیچی نخورید و هیچی نکشید و اینها. زر میزنن این دکترها. اصلا مگر میشه؟ مگه شدنیه؟ نیست به ولله. حال قلبم با چند تا سرفه زورکی محکم آروم تر شد. هاه؛ این تکنیک رو از یکی همین دکترهای فاکی یاد گرفتم. واقعیت اینه که در عین این که نمیتونم ناراحتیمو مخفی کنم اصلا هم نمیتونم خوشحالیمو مخفی کنم. دیشب واقعا خوشحال بودم، ایتقدر که تمام امروز رو دارم به این فکر میکنم که دفعه قبل که اینقدر از این نوع خوشحال بودم کی بوده؛ مست بودم و حقیقتا حال داد. واقعا خوب بودم. الان از یک جایی به بعد رو خیلی خوب یادم نمی آد ولی قیافه رضا هنوز جلوی چشمامه. 
یک آهنگ غمینی بود مثل همه آهنگ هایی که کوچیک بودیم. الان فکر میکنم کانسپتش خوبه. این بار خیلی هم شاد:
دوست دارم نگات کنم تو هم منو نگا کنی/ من تورو صدا کنم تو هم منو صدا کنی/ قربون صفات برم از راه دوری اومدم / جای دوری نمیره اگه به من نگا کنی / رضا رضا / رضا رضا
همین.

هیچ نظری موجود نیست: