دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۹۱

مداخله مجهول به نفع معلوم 1

کونده هم هستی پس، و اضافه کردم حالا من باید برای توی لاشی چی کار کنم.؟ هــــان؟ اما خیال کردم گفتم، نگفته بودم. نگاش کردم فقط.
همین که این حرف ها به سرم زد و بعد تا نزدیکی های زبونم آسه آسه جلو اومد؛ خیالم رفت و نشست پای یک خاطره قدیمی. یادم اومد که من هم یک بار به صورت جدی توی همچین داستانی گیر کرده بودم. انگار یک کسی که صدایش از نزدیکیهای پشت چشم راستم می اومد داشت خودشو و این مغز لاکردار منو جر میداد که بهم بقبولونه که این این بابا اصلا حقیقتا گذشته خودته. بی خیالش باش.
زر نزن، خفه شو دیگه، گوش کن. بعدش که گور به گور شدی مردونه میگم، رو دوشم میگیرمت و تا ظهیرالدوله می برمت؛ میتونم قول بدم با صاحاب باغ صحبت کنم و همون جا هیکل مزخرفتو لا خاک کنم. حتما برا بچه کونیایی مث تو با این حال و وضع انتلکتت بد جایی نیست برا کرم ورداشتن. ببین یارو خوب گوش کن؛ من تو زندگیم کم بد ندیدم که حالا تو یکه و یکاره لنگ بی صاحابتو بندازی وسط زندگیمو شق کنی که تنها خوب زندگیمو بر بزنی. من اونو از زندگیم بیشتر دوست دارم. پاشم وایسادم.

هیچ نظری موجود نیست: