یکشنبه، آذر ۱۲، ۱۳۹۱

کفتر خونگی ام بال بده تا پر بزنم***بپرم به شهر عشق به هر خونه سر بزنم / یا / چرا حتی صدای رعد و برق هم؟




گقت که باید بره دستشویی و رفت. این رو نگفت؛ نوشت: (گقت که باید بره دستشویی و رفت.). اگرچه منظورش چیز دیگه‌ای بود ولی هدفش در درجه اول واقعا این بود که بره دستشویی. من هم اینو فهمیدم. منظورش اما شاید این بود که پنج شنبه هفته پیش وقتی با ش و س و م و... بودیم هنوز هم یادم هست که نوشته‌ات را با این جمله شروع کردی و حالا نکته جالبش اینجاست که بعله تو اونروز جمله‌ات رو از یکی از دیالوگ‌های معروف حقیقی من برداشتی و انگار دیالوگ روان شد و سرید از توی مغز تو به سمت دست تو و بعد وقتی با خواندن داستان شریکش شدی با همه ۱۱ نفر یا حتی بیشتر، کار خدا را ببین حالا وقتی من این دیالوگو سر جاش بکار می‌برم، انگار که قرضش گرفتم از داستان تو. به هر جهت اگر این منظورش بود یا نبود، توی اون لحظه منظورش برای من اینقدر‌ها هم مهم نبود. 
مهم نیست. مدتیه که کلا خیلی چیز‌ها که باید برام مهم باشه؛ نه تنها برایم مهم نیست بلکه اصلا متوجه حضورشون هم نمی‌شم. باید قبول کنم که این بده. قسمت بد‌تر ماجرا اینه که وقتی در حال قبول کردن بد بودن این‌ها هستم به نوعی دارم حس منشا رو تشدید می‌کنم؛ یعنی انگار با این قبول کردنم دارم با یک حسی شبیه حس این زنهای فمنست که موهاشون کوتاهه و شام سبزیجات می‌خورن (از این هم چندش آور‌تر؟) واکثرا همه اتفاقات پیرامونشون براشون عادیه کلا؛ با یک همچین پزیشنی دارم قبول می‌کنم که این یکی هم برایم مهم نیست. این مهم نبودن لعنتی. من تقریبا همه شکست‌های زندگیمو مدیون این حس مذخرف هستم که چون توی کل زندگی داشته توی مغزم حکمفرمایی می‌کرده، تصور می‌کنم توی بقیه عمرم هم شاهد حضور گرمش باشم. ۱۰ سالم که بود نمی‌دونم برای چی ولی خودبخودی رهبر یک «لوکال گنگ» با حدود ۱۰-۱۱ نفر عضو ثابت بودم، طبیعتا همه اعضای گروه به جز دو نفر استثنا سن و سالشون کمتر از من بود. بعد یک روز سیخ کردم که یکی از بچه‌ها، چون رفته داده به یه پسر همسایه‌ها نباید تو گروه پاک و مطهر من باشه. کدوم کشک، کدوم دوغ آخه. طبق یک قانون نانوشته ۴ سال یارو رو توی هیچ جمعی راه ندادیم تا اینکه بابای من یکم پول دستش اومد یا هر چی، تصمیم گرفت خونه رو عوض کرد و بعد‌ها هم شنیدم بعد از اینکه ما از اونجا رفتیم گروه هم متلاشی شد این قسمت خوب ماجرا بود، باز هم شنیدم که اون پسره تبدیل به یک حیوان ضداجتماعی از همون‌ها که می‌رن باشگاه بدنسازی و تیکه کلامشون هم «آقایییییی داداششش» هست شده، خب اگه برام مهم بود نباید به خاطر یک بار دادن یارو رو به این روز می‌نداختم. 
افتاد؟!!! نمی‌تونم اینجوری بگم، به نظرم اینکه یک چیزی رو برای یک نفر توضیح بدی و بعد بهش این کلمه رو با همون لحن معروف ادا کنی یعنی اینکه: تو یک موجود خنگ و دست و پا چلفتی هستی که کلا هیچ چیز را نمی‌فهمی و من همه چیز را باید برای تو آماده کنم و تو هم مث بچه گنجشک خنگ که دهانش را مث چی باز می‌کند و غذا را جویده شده از ننه گنچشک می‌بلعد مغزت را باز کنی و من همه چیز را باید اینجوری به مغز تو بدهم و واییییی من یک مرد فیلسوف به تمام معنا بودم و حیف شدم و آی از دست تقدیر. 
-چرا؟ 
نمی‌دونم. 
- یعنی در مورد من هم فک می‌ک... 
نه
- نه؟ 
نه

هیچ نظری موجود نیست: