سه‌شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۱

حالا امروز که یک پارچ پر از ترس با تو بودنمان گایید مرا

من شاید باید بخوابم و در دمادم آن تک احساس فارغانگی زندگی م، آن بی خیالی ناب بدون دردسرم، آن خستگی لحظه ی شورآفرینم؛ به یکباره باید برخواست. آن لحظه و برای یکبارتـــــا همیشه ش غریوی برپا کنم نه اینبار از سکوت اما.
بن بستی آزادراه کنم و تا سواحل کالیفرنیا پیاده بدوم. آبجو بنوشیم و با اش تولد آن خواب ابدی مان را شادی کنم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

در دمادم آن تک احساس فارغانگی زندگی م